دِلـ ـ ـ ـمـ گرفته اَستــــــــــ...

5 PM

دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ

دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ

به ایوان میرَوم و انگشتانم رآ

بر پـ ـ ـوستــــــــــِ کشیدهء شَبــــــــــ میکشم

چراغهآی رآبطـ ـ ـ ـه تاریکند

چرآغهای رابطـ ـ ـ ـه تاریکند

کـَسی مـ ـرا به آفتابــــــــــ مُعرفی نخواهد کرد

کـَسی مـ ـرا به میهمانی گنجشکـ ـها نخواهد بُرد

پَروآز را به خاطِر بسپار

پَرنده مُردنی استــــــــــ!


"فُروغ فَــرُّخزآد"


12 / 6 / 1391برچسب:شعر,فروغ,فرخزاد,دلم,گرفته,است,,به قَلمـِ: »смa«

»»»mY L0vE«««

2 PM

4 / 4 / 1398برچسب:دانلود,موزيك,كليپ,عکس,تایتانیک,متن,شعر,ترجمه,,به قَلمـِ: »смa«

مـ َـن نِمیدانَم...

5 PM

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه‌ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
رخت‌ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم


"سهراب سپهری"

 

 



إدامه مَطلب

27 / 3 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,و,چرا,در,قفس,هیچکسی,کرکس,نیست,لب,دریا,برویم,,به قَلمـِ: »смa«

به آفتآبـــ سَلآمیــ دوباره خواهَم دآد...

2 PM

 


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

 به جویبار که در من جاری بود

 

 به ابرها که فکرهای طویلم بودند

 

 به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

 

 از فصل های خشک گذر میکردند

 

 به دسته های کلاغان

 

 که عطر مزرعه های شبانه را

 

 برای من به هدیه می آوردند

 

 به مادرم که در آینه زندگی میکرد

 

 و شکل پیری من بود

 

و به زمین ،

 

که شهوت تکرار من ،

 

 درون ملتهبش را

 

 از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد


 می آیم ، می آیم ، می آیم

 

 با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

 

 با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

 

 با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

 

 می آیم ، می آیم ، می آیم

 

 و آستانه پر از عشق میشود

 

 و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

 

 و دختری که هنوز آنجا ،

 

در آستانه ی پر عشق ایستاده ،

 

 سلامی دوباره خواهم داد...

 

 


"فروغ فرخزاد"

 

 

 

 


مـ َـن به آغآز زَمیـ ـن نزدیکـَم...

3 PM



 

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل‌ها را می‌گیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد
روح من بیکار است:
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین
رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن
مثل بال حشره را وزن سحر می‌دانم
مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم
رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟


 

 

"سهراب سپهری" 


5 / 3 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,من,به,آغاز,زمین,نزدیکم,,به قَلمـِ: »смa«

پُشتــــِ دَریآهآ...

4 PM

 


قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

 

 

 

"سهراب سپهری"


18 / 2 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,قایقی,خواهم,ساخت,پشت,دریاها,,به قَلمـِ: »смa«

زندِگـ ـیــ...

5 PM

 

 


آه ای زندگی منم که هنوز

 

 

با همه پوچی از تو لبریزم

 

 

نه به فکرم که رشته پاره کنم

 

 

نه بر آنم که از تو بگریزم

 

 

.

 

.



إدامه مَطلب

بـ ـ ـاآاد...

2 PM

 

 


در شب کوچک من افسوس

 

 

باد با برگ درختان میعادی دارد

 

 

در شب کوچک من دلهره ویرانی است

 

 

گوش کن

 

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

 

 

من به نومیدی خود معتادم

 

 

گوش کن

 

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

 

 

ماه سرخست و مشوش

 

 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

 

 

ابرها همچون انبوه عزاداران

 

 

لحظه باریدن را گویی منتظرند

 

 

لحظه ای

 

 

و پس از آن هیچ.

 

 

پشت این پنجره

 

 

شب دارد می لرزد

 

 

و زمین دارد باز می ماند از چرخش

 

 

پشت این پنجره یک نامعلوم

 

 

نگران من و توست

 

 

ای سراپایت سبز

 

 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

 

 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

 

 

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

 

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

 

"فروغ فرخزاد"

 

 


سُخَنــِ أهلــِ دِلــ...

10 PM

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

 

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

 

"حافظ - غزل 22"


زُلفــِ مِشکـ ـینــ...

7 PM

 


گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

 

 

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

 

 

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

 

 

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

 

 

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

 

 

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

 

 

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

 

 

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

 

 

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

 

 

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

 

 

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

 

 

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

 

 

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

 

 

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت

 

 

"حافظ"


ای خُدآ این وَصل را هجـ ـرآن مَکــُن...

5 PM

 

 

 

ای خدا این وصل را هجران مکن

 

 

سرخوشان عشق را نالان مکن

 

 

باغ  جان را تازه و سبز دار

 

 

قصد این بستان و این مستان مکن

 

 

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

 

 

خلق را مسکین و سرگردان مکن

 

 

بر درختی کاشیان مرغ تست

 

 

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

 

 

شمع جمع خویش را بر هم مزن

 

 

قصد این پروانه ی حیران مکن

 

 

گرچه رندان خصم روز روشن اند

 

 

آنچه می خواهد دل ایشان مکن

 

 

کعبه ی اقبال ما این درگه است

 

 

کعبه ی امید را ویران مکن

 

 

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

 

 

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

 

 

"مولانا"

 

 


مـ َـن آن مُرغـَــمـ که افکندَمـ...

1 PM

 

 


من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

 

 

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

 

 

نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل

 

 

به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را

 

 

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

 

 

که گر دستم دهد از خویش هم جداسازم خود را

 

 

گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری

 

 

شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را

 

 

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری

 

 

نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

 

 

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

 

 

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

 

 

"وحشی"

 

 

 


بنـ ـگـــَـــر...

12 AM

 

 

 

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

 

 

 

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

 

 

 

شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ

 

 

 

من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ

 

 

"خیام"

 

 

 


سَرَم خوش اَستــــ...

2 PM

 

 


سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم

 

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

 

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

 

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

 

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

 

کشید در خم چوگان خویش چون گویم

 

گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید

 

کدام در بزنم چاره از کجا جویم

 

مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی

 

چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم

 

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

 

خدا گواه که هر جا که هست با اویم

 

غبار راه طلب کیمیای بهروزیست

 

غلام دولت آن خاک عنبرین بویم

 

ز شوق نرگس مست بلندبالایی

 

چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم

 

بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک

 

غبار زرق به فیض قدح فروشویم

 

"حافظ - غزل 379"

 

 


طریقـِ عِشـ ـ‌ق...

10 PM

 


طریق عشق پر آشوب و فتنه است ای دل

 

بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود


29 / 1 / 1391برچسب:شعر,ناب,طریق,عشق,پر,خطر,بود,به قَلمـِ: »смa«

دِلـِ مـ ـن دَریاییـــــــــ‌ه...

10 PM


دل من دریاییــــــــــه

 

 

چشمـــه زندونـــــــــــه برام

 

 

چکــه چکــه های آبــــــــــ

 

 

مرثیه خــــــــــونه برام

 

 

تو رگــام به جای خــــــــــون شعر سرخ رفتنــــــــــه

 

 

تـن به مونـدن نمیــدم

 

موندنـم مرگــــــــــ منــــــــــه


صَلاحـِ کار کـُجآ و مـ ـنـِ خَرآب کـُجآ...

4 PM

 


صلاح کار کجا و من خراب کجا

 

 

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا

 

 

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

 

 

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

 

 

چه نسبت است برندی صلاح و تقوی را

 

 

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

 

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

 

 

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

 

 

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

 

 

کجا رویم بفرما ازین جناب کجا

 

 

 

مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست

 

 

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

 

 

 

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

 

 

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

 

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

 

 

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

 

 

 

"غزل شماره 2-حافظ"

 

 

***

 

شرح غزل در ادامه مطلب

 



إدامه مَطلب

چـ‌ه تَدبیر إی مُسَلمانآن...

2 PM

 


چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم

 

 

نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم

 

 

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم

 

 

نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم

 

 

نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش

 

 

نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم

 

 

نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم

 

 

نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم

 

 

نه از دنیا، نه از عقبا، نه از جنت، نه از دوزخ

 

 

نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم

 

 

مکانم لامکان باشد، نشانم بی نشان باشد نه تن باشد

 

 

نه جان باشد، که من از جان جانانم

 

"مولانا"

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد 


دوش دیدَمـ که مَلائکـ ــــــ...

1 PM



دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

 

 

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

 

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

 

 

با من راه نشین باده مستانه زدند

 

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید

 

 

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

 

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

 

 

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

 

 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

 

 

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

 

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

 

 

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

 

کس چون حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

 

 

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

 "حافظ"

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

                                              


27 / 1 / 1391برچسب:شعر,حافظ,دوش,دیدم,که,ملائک,در,میخانه,زدند,به قَلمـِ: »смa«

تو بـ‌ه مـ ـن خَندیدی...

8 PM

 


تو به من خندیدی و نمی دانستی

 

 

 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

 

 

 

باغبان از پی من تند دوید

 

 

 

سیب را دست تو دید

 

 

 

غضب آلود به من کرد نگاه

 

 

 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 

 

 

و تو رفتی و هنوز،

 

 

 

سالهاست که در گوش من آرام آرام

 

 

 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

 

 

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 

 

 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

 

"حمید مصدق"

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد 

 


من به تو خندیدم

 

 

چون که می دانستم

 

 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

 

 

پدرم از پی تو تند دوید

 

 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

 

 

پدر پیر من است

 

 

من به تو خندیدم

 

 

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

 

 

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

 

 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

 

 

دل من گفت: برو

 

 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

 

 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

 

 

حیرت و بغض تو تکرار کنان

 

 

می دهد آزارم

 

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 

 

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

"فروغ فرخزاد"


26 / 1 / 1391برچسب:شعر,اشعار,ناب,حمید,مصدق,فروغ,فرخزاد,تو,به,من,خندیدی,به قَلمـِ: »смa«

کـ ـار مآ نیستــــــ...

5 PM

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد


کار مانیست شناسایی (( راز )) گل سرخ ,

 کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سرخوان برویم .

صبح ها وقتی خورشید , در می آید متولد بشویم .

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا, رنگ , صدا, پنجره گل نم بزنیم.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی ))

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را باز ستانیم از ابر ,

ازچنار , از پشه , از تابستان ,

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ماشاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

 

"سهراب سپهری"

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد


26 / 1 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,کار,ما,نیست,شناسایی,راز,گل,سرخ,به قَلمـِ: »смa«

نِميــ ـــدآنم پَس از مَرگم چه خوآهَد شُد...

4 PM

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

"فریدون مشیری"


زیر بارآن بایَد رَفتـــــ...

2 PM

 

 


چتر ها را باید بست،

زیر باران باید رفت.

فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر،زیر باران باید رفت.

دوست را زیر باران باید دید.

عشق را،زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد،نیلوفر کاشت.

 

"سهراب سپهری"

      
 


26 / 1 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,چترها,را,باید,بست,زیر,باران,باید,رفت,به قَلمـِ: »смa«

پیغآمـِ مآهـ ـی ها...

11 AM

 



 

رفته بودم سر حوض

 

 

 

 

تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،

 

 

 

 

آب در حوض نبود .

 

 

 

 

ماهیان می گفتند:

 

 

 

 

"هیچ تقصیر درختان نیست."

 

 

 

 

ظهر دم کرده تابستان بود ،

 

 

 

 

پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست

 

 

 

 

و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

 

 

 

 

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

 

 

 

 

برق از پولک ما رفت که رفت.

 

 

 

 

ولی آن نور درشت ،

 

 

 

 

عکس آن میخک قرمز در آب

 

 

 

 

که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،

 

 

 

 

چشم ما بود.

 

 

 

 

روزنی بود به اقرار بهشت.

 

 

 

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن

 

 

 

 

و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

 

 

 

 

باد می رفت به سر وقت چنار.

 

 

 

 

من به سر وقت خدا می رفتم.

 

 

 

 

 

 

"سهراب سپهری"

 


26 / 1 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,رفته,بودم,سر,حوض,پیغام,ماهی ها,به قَلمـِ: »смa«

سـ ـیآه...

6 PM

 


 

خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه

 

 

 

واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز

 

 

 

این کله پوکو میگیرم بالا

 

 

 

و از بی سیگاری میزنم زیر آواز

 

 

 

و اینقدر میخونم

 

 

 

تا این گلوی وا مونده وا بمونه....

 

 

 

تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی

 

 

 

که عمو بارون رو طاقش

 

 

 

عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته

 

 

 

 

 

شام که نیس

 

 

 

خب زحمت خوردنشم ندارم

 

 

 

در عوض

 

 

 

چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که

 

 

 

رفیق پرسه های بابام بودن

 

 

 

بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه

 

 

 

چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه  

 

 

 

گریه که دیگه عار نیست

 

 

 

خواب که دیگه کار نیست

 

 

 

 

 

تا مجبور بشی از کله سحر

 

 

 

یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و

 

 

 

آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که

 

 

 

سر بذاری به خیابونا

 

 

 

هی هی

 

 

 

 دل بده تا پته دلمو واست رو کنم

 

 

 

میدونی؟

 

 

 

همیشه این دلم به اون دلم میگه

 

 

 

دکی

 

 

 

تو این دنیای هیشکی به هیشکی

 

 

 

این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره

 

 

 

ورنه خلاصی

 

 

 

خلاص!

 

 

 

اگه این نبود ...حالیت میکردم که

 

 

 

کوهها رو چه طوری جابجا میکنن

 

 

 

استکانها رو چه جوری می سازن

 

 

 

سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان

 

 

 

من یاد گرفتم

 

 

 

چه جوری شبا

 

 

 

از رویاهام یک خدا بسازم و...

 

 

 

دعاش کنم که

 

 

 

عظمتتو جلال

 

 

 

امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت

 

 

 

بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم

 

 

 

به صدای فلوت یدی کوره

 

 

 

که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره

 

 

 

منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره

 

 

 

تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه

 

 

 

 

 

بشنو.....

 

 

 

 

 

هی لیلی سیاه

 

 

 

اینقدر برام عشوه نیا

 

 

 

تو کوچه...

 

 

 

تو گذر...

 

 

 

تو سر تا سر این شهر

 

 

 

هرجا بری همراتم

 

 

 

سگ وسوتک میدونه

 

 

 

کشته عشوه هاتم

 

 

 

"حسین پناهی"


25 / 1 / 1391برچسب:اشعار,ناب,شعر,سیاه,حسین,پناهی,به قَلمـِ: »смa«

چیستی تـ ـو , کیستی تـ ـو....

5 PM

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد 


دیدگان تو در قاب اندوه

 

 

سرد و خاموش

 

 

خفته بودند

 

 

زودتر از تو ناگفته ها را

 

 

با زبان نگه گفته بودم

 

 

 از من و هرچه در من نهان بود

 

 

میرمیدی

 

 

میرهیدی

 

 

یادم آمد که روزی در این راه

 

 

ناشکیبا مرا در پی خویش

 

 

میکشیدی

 

 

میکشیدی

 

 

آخرین بار

 

 

آخرین بار

 

 

آخرین لحظهء تلخ دیدار

 

 

سر به سر پوچ دیدم جهان را

 

 

باد نالید و من گو کردم

 

 

خش خش برگهای خزان را

 

 

 باز خواندی

 

 

باز راندی

 

 

باز بر تخت عاجم نشاندی

 

 

باز در کام موجم کشاندی

 

 

گرچه در پرنیان غمی شوم

 

 

 سالها در دلم زیستی تو

 

 

آه،هرگز ندانستم از عشق

 

 

چیستی تو

 

 

کیستی تو

 

 

 

 

"فروغ فرخزاد"


25 / 1 / 1391برچسب:شعر,فروغ,فرخزاد,چیستی,تو,کیستی,تو,به قَلمـِ: »смa«

گفتآ تو اَز کجآیی...

2 PM

 


 

 

 

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

 

 

 

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

 

 

 

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

 

 

 

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

 

 

 

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

 

 

 

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

 

 

 

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

 

 

 

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

 

 

 

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

 

 

 

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

 

 

 

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

 

 

 

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

 

 

 

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

 

 

 

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

 

 

 

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

 

 

 

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

 

 

 

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

 

 

 

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی...

 

"خواجوی کرمانی"


25 / 1 / 1391برچسب:اشعار,ناب,شعر,خواجو,کرمانی,گفتا,تو,از,کجایی,به قَلمـِ: »смa«

قآصِدکـــ غَم دارَم...

1 PM

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد
 

 

قاصدک غم دارم

 

 غم آوارگی و دربدری

 

غم تنهایی و خونین جگری

 

قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند

 

همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند

 

مادر من غم هاست

 

مهد و گهواره من ماتم هاست

 

قاصدک دریابم! روح من عصیان زده و طوفانیست

 

آسمان نگهم بارانیست

 

قاصدک غم دارم

 

غم به اندازه سنگینی عالم دارم

 

قاصدک غم دارم

 

غم من صحراهاست

 

افق تیره او نا پیداست

 

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی

 

و به تنهایی خود در هوس عیسایی

 

و به عیسایی خود منتظر معجزه ای غوغایی

 

قاصدک زشتم من زشت چون چهره سنگ خارا 

 

زشت مانند زال دنیا

 

قاصدک حال گریزش دارم

 

می گریزم به جهانی که درآن پستی نیست

 

پستی و مستی و بد مستی نیست

 

می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست

 

شاید آن نیز فقط یک رویاست!!!



25 / 1 / 1391برچسب:شعر,قاصدک,غم,دارم,اشعار,ناب,به قَلمـِ: »смa«

زندِگی رَسمـِ خوشآیندیستـــــ...

11 PM

 

 

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

 
 

پرشی دارد اندازه عشق

 
 

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود

 
 

زندگی جذبه دستی است که می چیند

 
 

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است

 
 

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

 
 

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است

 
 

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

 
 

زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد

 
 

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

 
 

خبر رفتن موشک به فضا

 
 

لمس تنهایی ماه

 
 

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

 
 

زندگی شستن یک بشقاب است

 
 

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

 
 

زندگی مجذور اینه است

 
 

زندگی گل به توان ابدیت

 
 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

 
 

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

 
 
سهراب سپهری
 

24 / 1 / 1391برچسب:شعر,زندگی,رسم,خوشایندی,است,سهراب,سپهری,به قَلمـِ: »смa«

تو چـ ـ ـ ــــرآ...؟

11 PM

 


 

در سکوتی دلتنگ

در حصاری مستور

عطر تنهایی من در همه جا پیچیدست

و هوس هوش مرا آکنده

با تمنای گناهی مبهم

مادر آگاه ز تنهایی من می پرسد :

تو چرا مثل عدم تنهایی؟

تو چرا کنج قفس هیچ نمی خوانی باز ؟

تا به آهنگ تو یکدم نفسی تازه کنم ،

شهر ما قبلگه عشق و وفا و غزل است ،

تو چرا تنهایی؟

واژه ها در به درند

ناتوانند به ادرک جنون

هیچ کس در این شهر

حس بی تاب مرا خوب نخواهد فهمید

که چرا اینگونه

داغ تنهایی یک آلاله

چشم پر عشوه گر یک نرگس

و غم شرق به غرب سوسن

بر دل گلشن من روییدست

دوست دارم که بگویم سهراب ،

زندگی رسم خوشایندی نیست

زندگی بالش یک خواب بلند ابدی است

زندگی چیدن یک سیب هوس آلود است

زندگی لذت یک فاحشه از ثانیه است

زندگی طیف سفیدی است که آن سوی نهایت پیداست

زندگی تلخترین لحظه ی یک مردودی است

آری آری سهراب ،

زندگی هر چه که هست

زندگی رسم خوشایندی نیست ...

 

رند تبریزی


24 / 1 / 1391برچسب:شعر,ناب,تو,چرا,رند,تبریزی,به قَلمـِ: »смa«

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ