در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
دآنلود دکلمه "آیه هابی زمینی" با صدای فروغ انبوه بی تحرک روشنفکران را
»»» کلیک کنید ««« به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

گوشوآری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلآس سُرخ همزآد
و به انگشتانم
برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرآنی که به من عاشق بودند،هَنوز
با آن موهآی درهم و گردنهآی باریک و پآهای لاغر
به تبسم های مَعصوم دخترکی میاندیشند
که یک شب او را
باد با خود بُرد

دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ
دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ
به ایوان میرَوم و انگشتانم رآ
بر پـ ـ ـوستــــــــــِ کشیدهء شَبــــــــــ میکشم
چراغهآی رآبطـ ـ ـ ـه تاریکند
چرآغهای رابطـ ـ ـ ـه تاریکند
کـَسی مـ ـرا به آفتابــــــــــ مُعرفی نخواهد کرد
کـَسی مـ ـرا به میهمانی گنجشکـ ـها نخواهد بُرد
پَروآز را به خاطِر بسپار
پَرنده مُردنی استــــــــــ!
"فُروغ فَــرُّخزآد"

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ،
که شهوت تکرار من ،
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانه ی پر عشق ایستاده ،
سلامی دوباره خواهم داد...
"فروغ فرخزاد"
27 / 3 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, به, آفتاب, سلامی, دوباره, خواهم, داد, به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد, ,به قَلمـِ: »смa«
™

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
.
.
9 / 2 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, زندگی, آه ای زندگی منم که هنوز, آه, ای, زندگی, منم, که, هنوز, ,به قَلمـِ: »смa«
™
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ.
پشت این پنجره
شب دارد می لرزد
و زمین دارد باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
"فروغ فرخزاد"
8 / 2 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, در, شب, کوچک, من, افسوس, باد, با, برگ, درختان, میعادی, دارد, باد با برگ درختان میعادی دارد, ,به قَلمـِ: »смa«
™
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
"حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
"فروغ فرخزاد"
26 / 1 / 1391برچسب: شعر, اشعار, ناب, حمید, مصدق, فروغ, فرخزاد, تو, به, من, خندیدی,به قَلمـِ: »смa«
™
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم
از من و هرچه در من نهان بود
میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو
"فروغ فرخزاد"
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
|
|