عِـ ـشقـ ـهاي خيآبآني...

7 PM

روزگاريست كه همه عرض بدن مي خواهند

همه از دوست فقط چشم و دهان مي خواهند

ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند

گرگهایی که لباس پدری می پوشند

آنچه ديدند به مقياس نظر مي سنجند

عشق را همه با دور كمر مي سنجند

خب طبيعي است كه روزي به پايان برسد

عشق هايي كه سر پيچ خيابان برسد


30 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

ديـ ـر يآ زوود خواهَم مـ ُـرد...

3 PM

 

 

********************************ريه هاي پوسيده

*******************************نَفَـسي مُرده

******************************صدايي دوباره گــَزنده

*****************************بــِشنو سُـكــــــــــــــــــــوتِ تَلـخي را

****************************كه به ديواري شــِ ــــكـَ ــســ ــتــ ـــه

***************************و به يك دَر پــ ــوســ ــيـ ـده

**************************و يك دَر كــــوبنده

*************************پايبند نِمي باشد

************************بيزار است و تِشنه به يك مُردن

***********************سيراب از يك زندِگي

**********************با حِس اجباري ديگر براي شِكـَستِ سُكوت

*********************براي مقابله با فـَريادي دوباره از يك    صِــــــدا

********************براي جَنگ با خيزش نـِگاهي ديگــَر

*******************و خَشمي ماندِگار و هَميشگي

******************هـَمان طوفان كوبنده بَر اين ذِهن

*****************ذِهن پوسيده و بي قِيد؛؛؛بي بَند

****************رها شده از غُبار يك گِردباد

***************جاري در يك لَجَن

**************زاده ي طَعمي از مَرگ.

*************رها كُن اين مرگِ دوباره متولد شده را

************عبوري كن سَــــرد از اين پل ويران

***********هوشيار مَكن آن را

**********هر لَحظه يك نگاه تو

*********ياد بودِ كهنه اي دوباره است

********مَــنگر؛؛؛صِدا مَكُن

*******فَريـــــــــــــــــــــــاد مَزن

******مَگذار سُكوت را بــِشكـَنـَد

*****مَخواه صِداي مُرده را رَها كُـنَـد

****رَها كُن اين دِهكده ي نابود را

***بُگذار بميرَد در سُكوتِ يك آبــِرو

**سخني مَگو  كه فَريادِ كثيف و كهنه اش را رَها كُنَد

*به او آزادي گفتن مَده

**بُگذار تا هرچه زودتر بميرَد

***تا دَست يابي به آن آزادي

****همـــــ ــــــآن را كه مي خواهي

*****و رَها شَوي

******از هَر آن لَجَني كه از آن بيزاري

*******ثانيه هاي سُكوت را مَشِكن

********بُگذار تُند گامي كه در پيش رو دارد

*********طي شود به سوي لحظه ي مَرگ.

**********و تو نيز بمير با دُنيايي كه هَرگز دَرك نكردي

***********با چشماني كه هيچگاه نَفَهميدي

************و همچنان نَواختي با دَهاني باز

*************و زَباني گُشوده هَمچون خَرواري كِثافت؛مانندِ او!

**************بــِنَواز تار سُخن گفتن را

***************و راهي كن نُت هاي زُباله را!

****************گوش فرا ميدَهم

*****************همچنان گوش فرا ميدَهم

******************دِرَنگي ميكنم

*******************سُكوتي به اندازه يك مَرگ

********************براي صُعود به ثانيه هاي مَرگِ يك خَزه

*********************بُگذار دنياي خَزه

**********************بَراي او بهشت جاوداني بمانـَد.

***********************و با خود به گور بَــرَد

************************تـَـماشاي جُلبَكي را

*************************كه بَر زندگي تو پَهنا گـُسترده است.

**************************خـَفه شُدنِ دوباره را

***************************بَر زبان گـُشودني تكراري و هَوس اَنگيز

****************************مُسَلط مي كنم

*****************************مَرا در گور آزاد خواهي ديد.

******************************در اِنتظار  يك آزادي

*******************************و به بَهانه تولّد بــِهـِشتِ يك خـَزه

********************************هَمچنان سُـكــــوتي مي كُنَم سرد

 


30 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

نِگاهـ ـي اَز چشمانـِ دِگــَر...

12 AM

 

شاید سالها طول کشید و شاید ثانیه ای...اما پس از آن برخاستم برای قدم نهادن...که چه فرصت اندکی باقی است..و چه روزها که بیهوده گذشت...چه دلها و چه نگاههای بی پاسخ و بر جای مانده...ارزش یک بار زندگی کردن در این نیست که خودخواهانه و بی تفاوت بنگریم؛ساده بگذریم؛تنها در اندیشه دل خویش؛قلب خویش؛نفع خویش؛باشیم...

دریابیم اگر دلی شکست ما نیز به همرا او خواهیم شکست؛پس دلی نشکنیم..نگاهی را بی پاسخ نگذاریم..خنده ای را بی جواب نبندیم..هرگز اجبار را سر راهی قرار ندهیم..به هررنگی درآییم..گاه سپید همچون برفی که ذوب شود برای جاری شدن رودخانه..گاه آبی به رنگ و عظمت آسمانها و اقیانوسها که همه چیز را در خود جای دهد..گاه به سیاهی یک شب برای درخشش ماه؛برای لذت دیدن چشمک ستاره ها در نهایت تاریکی شب...

هر رویدادی رنگی به خود میگیرد...و اگر سیاه بود سیاهی شب را نظاره گر باشیم که چگونه طلوع خورشید را نوید میدهد...!گاه برای لبخندی دروغ بگوییم..گاه برای چسبانیدن خرده های دلی بهم راست نگوییم...

زیبایی یعنی تپش قلبی که میشنویم؛دیدن گامی که به سویمان می آید؛گامی که از ما شاید دور خواهد شد...گاهی از مقابل آینه به کناری رویم و تنها خود را نبینیم...فاصله ها را به یک خط خلاصه کنیم؛و چند کلمه...بدانیم اگر دنیا قانونی دارد ما نیز قانونی...

دنیای خود را در قفس این دنیا آنقدر کوچک کنیم تا از لابه لای میله های آن گذر کند و به عظمت هستی و زندگی برون آن برسد...دنیای بیرون زمینی نیست......هستی درون ماست؛مقیاس فاصله درون ما مترها نیست...مقیاس آن محبتی است که گاه با یک کلمه خلاصه میشود...رفتن دیگری را درون خود انگاریم...ترس از گم شدنها را نابود کنیم..بدانیم کوچکترین خوشبختی جای بزرگترین غمها را میگیرد؛خوشبختی را بیافرینیم...گاه بودن یک شخص حقیقتا نعمت است.

 

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی

براي من ای مهربان

چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

 

"فروغ فرخزاد"


28 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مـ َـن نِمیدانَم...

5 PM

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه‌ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
رخت‌ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم


"سهراب سپهری"

 

 



إدامه مَطلب

27 / 3 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,و,چرا,در,قفس,هیچکسی,کرکس,نیست,لب,دریا,برویم,,به قَلمـِ: »смa«

شِکـَسـ ـتـــِ ثـ ـآنـ ـیـ ـه هآ...

4 PM

و امروز
بی تو در کناری دیگر
گوشه ای دیگر از این تخت ِ سپید
در انتظار هجوم بی بُعد و بی اِنکار ثانیه های خوشبختی
به انتظارَت نشسته ام..
تا بیایی
بی تکرار
بی اِبهام
و بی رَفتنی دوباره

و بمانی
با هُجومی هَمیشگی
بر تیکْ تاکِ دِلخراش ثانیه های نبودنت
و ببخشی از آتش جاودانیَت
با تکرار گرمای نفسهایَت
بر تَن سَرد و عُریان من
و ذوب گردانی
اِنجمادِ لحظه های تاریکی

و با بودنَت
زنده گَردانی
ببویی
وببوسی
بی رَفتنی دوباره
با مَرگِ انتظار
 
در تکرار سالها که گذشت,,برای ماندن




27 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

به آفتآبـــ سَلآمیــ دوباره خواهَم دآد...

2 PM

 


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

 به جویبار که در من جاری بود

 

 به ابرها که فکرهای طویلم بودند

 

 به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

 

 از فصل های خشک گذر میکردند

 

 به دسته های کلاغان

 

 که عطر مزرعه های شبانه را

 

 برای من به هدیه می آوردند

 

 به مادرم که در آینه زندگی میکرد

 

 و شکل پیری من بود

 

و به زمین ،

 

که شهوت تکرار من ،

 

 درون ملتهبش را

 

 از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد


 می آیم ، می آیم ، می آیم

 

 با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

 

 با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

 

 با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

 

 می آیم ، می آیم ، می آیم

 

 و آستانه پر از عشق میشود

 

 و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

 

 و دختری که هنوز آنجا ،

 

در آستانه ی پر عشق ایستاده ،

 

 سلامی دوباره خواهم داد...

 

 


"فروغ فرخزاد"

 

 

 

 


نمیدآنَمـ...چطُـ ـ ـور...

7 PM

از هر طرفی که گوش کردم

آواز و سوال حیرت آمد

!

 

"حافظ"

 

 

 


26 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

موسيقيــِ مُرده...

6 PM

 

مينوازم از باد

مي نوازم از راه

مينوازم از عشق

از سكون

از مرگِ تپشِ خاطره ها

از تبلور

از بلوغِ خورشيد

از حجمِ بي بُعد و پر از روشنيِ تاريكي

از صداي خفه و فريادِ دگر انديشِ اندشه ها

 

مينوازم از مِه

از خفقان و وزش سرماي يخ زدگان

از باد

از امواجِ خروشانِ كُشنده در دلِ چشمه ي ماه

از سخن گفتن و انديشه کهنه و مرده ی ماه

از نگاهِ عبوس در دلِ قرنِ بلند

از فريبِ رخِ مهتاب ته مرداب ها

مردابِ پر از چلچله ي گوش خراشِ وزقِ خاطره ها

از مرگ

مينوازم تا كه بربندم وزْ وزِ انديشه

هاي هاي گونه

جيغ جيغ  بوسه

كنش و واكنشـِ زندگي و بودن و مرگ

بوسه و نفرت و عشق...

 

 

 


15 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مـ َـن به آغآز زَمیـ ـن نزدیکـَم...

3 PM



 

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل‌ها را می‌گیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد
روح من بیکار است:
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین
رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن
مثل بال حشره را وزن سحر می‌دانم
مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم
رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟


 

 

"سهراب سپهری" 


5 / 3 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,من,به,آغاز,زمین,نزدیکم,,به قَلمـِ: »смa«

کسب درآمد پاپ آپ