
*به روزها دل مبند*
*روزها به فصل كه ميرسند رنگ عوض ميكنند*
*با شب بمان*
*شب گرچه تاريك است*
*ليكن هميشه يكرنگ است*
*شريعتي*
مـ ـن ميگويم:
*به روزها دل مبند*
*اما روز باش*
*شب گرچه تاريك است و يكرنگ*
*تنها محفلي است براي خفتن خفتندگان*
*خفتگاني كه تمام عمر سياهي شب را در خواب به پايان رسانده و تنها فكر شب را در خفتن دانند*
*بايد روز ميبود تا زندگي در تو جريان يابد*
*بايد روز ميبود تا رنگيني تو ديگران را غرق در تو كند*
*غرق در مشغله تو*
*غرق در فكر تو*
*غرق در ياد تو*
*ياد شب مرده است*
*همچو تاريكي در ظهور نور*
روز بر شب چيرگي دارد..روز پيروزي دارد..روز رنگيني دارد....روز مردم را ميفريبد پس بايد روز بود و همه را در خود غرق كرد..
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
"حافظ - غزل 22"
7 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل22, چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست, چون, بشنوی, سخن, اهل, دل, مگو, که, خطاست, ,به قَلمـِ: »смa«
™

ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
"عطـــار"
6 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, عطار, نیشابوری, ای, عجب, دردی, است, دل, را, بس, عجب, عشق, ای عجب دردی است دل را بس عجب, ,به قَلمـِ: »смa«
™

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
"حافظ"
3 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, اگر, نه, باده, غم, دل, ز, یاد, ما, ببرد, , نهیب, حادثه, بنیاد, ما, ز, جا, ببرد,به قَلمـِ: »смa«
™

دل من دریاییــــــــــه
چشمـــه زندونـــــــــــه برام
چکــه چکــه های آبــــــــــ
مرثیه خــــــــــونه برام
تو رگــام به جای خــــــــــون شعر سرخ رفتنــــــــــه
تـن به مونـدن نمیــدم
موندنـم مرگــــــــــ منــــــــــه
29 / 1 / 1391برچسب: شعر, ناب, دل, من, دریاییه, چشمه, زندونه, برام, چکه, چکه های, آب, مرثیه, خونه, برام,به قَلمـِ: »смa«
™
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
|
|