مـ َـن پُر اَز وَسـ ـوسه هآی رَفتَنَمـ...

1 AM


مـن پر از وسوسه های رفتنــــــــــــــــــــــم

 

رفتن و رسیـــدن و تــــــــــــــازه شــــــــــدن



إدامه مَطلب

نِميــ ـــدآنم پَس از مَرگم چه خوآهَد شُد...

4 PM

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

"فریدون مشیری"


گفتآ تو اَز کجآیی...

2 PM

 


 

 

 

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

 

 

 

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

 

 

 

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

 

 

 

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

 

 

 

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

 

 

 

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

 

 

 

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

 

 

 

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

 

 

 

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

 

 

 

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

 

 

 

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

 

 

 

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

 

 

 

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

 

 

 

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

 

 

 

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

 

 

 

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

 

 

 

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

 

 

 

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی...

 

"خواجوی کرمانی"


25 / 1 / 1391برچسب:اشعار,ناب,شعر,خواجو,کرمانی,گفتا,تو,از,کجایی,به قَلمـِ: »смa«

بشنـ ـو اَز نِی...

4 PM

بشنو از نی چون حکایت می کند

 

از جدایی ها شکایت می کند

 

کز نیستان تا مرا ببریده اند

 

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

 

تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

هر كسی كو دور ماند از اصل خویش

 

باز جوید روزگار وصل خویش

 

من به هر جمعیتی نالان شدم

 

جفت بد حالان و خوشحالان شدم

 

هر كسی از ظن خود شد یار من

 

و ز درون من نجست اسرار من

 

سرّ من از ناله من دور نیست

 

لیك چشم و گوش را آن نور نیست

 

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

 

لیك كس را دید جان دستور نیست

 

آتش است این بانگ نای و نیست باد

 

هر كه این آتش ندارد نیست باد

 

آتش عشقست کاندر نی فتاد

 

جوشش عشقست کاندر می فتاد

 

نی حریف هرکه از یاری برید

 

پرده هایش پرده های ما درید

 

همچو نی زهری و تریاقی که دید

 

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

 

نی حدیث راه پر خون می کند

 

قصه های عشق مجنون می کند

 

محرم این هوش جز بیهوش نیست

 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

 

در غم ما روزها بیگاه شد

 

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست

 

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

 

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

 

در نیابد حال پخته هیچ خام

 

پس سخن کوتاه باید والسلام

 

بند بگسل باش آزاد ای پسر

 

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه ای

 

چند گنجد قسمت یک روزه ای

 

کوزه چشم حریصان پر نشد

 

تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

 

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

 

ای طبیب جمله علتهای ما

 

ای دوای نخوت و ناموس ما

 

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

 

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

عشق جان طور آمد عاشقا

 

طور مست و خر موسی صاعقا

 

با لب دمساز خود گر جفتمی

 

همچو نی من گفتنیها گفتمی

 

هر که او از هم زبانی شد جدا

 

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

 

چونکه گل رفت و گلستان درگذشت

 

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

 

جمله معشوقست و عاشق پرده ای

 

زنده معشوقست و عاشق مرده ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

 

او چو مرغی ماند بی پروای او

 

من چگونه هوش دارم پیش و پس

 

چون نباشد نور یارم پیش و پس

 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

 

آینه غماز نبود چون بود

 

آینت دانی چرا غماز نیست

 

زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست...

 

"مولانا"


23 / 1 / 1391برچسب:مولانا,بشنو,از,نی,به قَلمـِ: »смa«

بــ ـیش اَز اینهآ...

4 PM

  


بیش از اینها آه آری

 بیش از اینها می توان خامش ماند

می توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی

در خطی موهوم بر دیوار

می توان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند می بارد

کودکی با بادبادکهای رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده ای میدان خالی را

با شتابی پر هیاهو ترک میگوید

می توان بر جای باقی ماند 

 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر

می توان فریاد زد 

با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه

دوست می دارم

می توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می توان به حل جدولی پرداخت

می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف 

 می توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می توان در گور مجهولی خدا را دید

می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت

می توان در حجره های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می توان چشم ترا در پیله قهرش

دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت

می توان چون آب در گودال خود خشکید

می توان زیبایی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

می توان در قاب خالی مانده یک روز

نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت

می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند

می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت 

می توان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می توان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت: 

آه من بسیار خوشبختم

 

" فروغ فرخزاد"

 


23 / 1 / 1391برچسب:فروغ-فرخزاد,بیش,از,اینها,آری,به قَلمـِ: »смa«

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ