
*به روزها دل مبند*
*روزها به فصل كه ميرسند رنگ عوض ميكنند*
*با شب بمان*
*شب گرچه تاريك است*
*ليكن هميشه يكرنگ است*
*شريعتي*
مـ ـن ميگويم:
*به روزها دل مبند*
*اما روز باش*
*شب گرچه تاريك است و يكرنگ*
*تنها محفلي است براي خفتن خفتندگان*
*خفتگاني كه تمام عمر سياهي شب را در خواب به پايان رسانده و تنها فكر شب را در خفتن دانند*
*بايد روز ميبود تا زندگي در تو جريان يابد*
*بايد روز ميبود تا رنگيني تو ديگران را غرق در تو كند*
*غرق در مشغله تو*
*غرق در فكر تو*
*غرق در ياد تو*
*ياد شب مرده است*
*همچو تاريكي در ظهور نور*
روز بر شب چيرگي دارد..روز پيروزي دارد..روز رنگيني دارد....روز مردم را ميفريبد پس بايد روز بود و همه را در خود غرق كرد..

آمد موج الست كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست
20 / 2 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچكسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مينگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
"سهراب سپهری"

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
.
.
9 / 2 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, زندگی, آه ای زندگی منم که هنوز, آه, ای, زندگی, منم, که, هنوز, ,به قَلمـِ: »смa«
™
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ.
پشت این پنجره
شب دارد می لرزد
و زمین دارد باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
"فروغ فرخزاد"
8 / 2 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, در, شب, کوچک, من, افسوس, باد, با, برگ, درختان, میعادی, دارد, باد با برگ درختان میعادی دارد, ,به قَلمـِ: »смa«
™
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
"حافظ - غزل 22"
7 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل22, چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست, چون, بشنوی, سخن, اهل, دل, مگو, که, خطاست, ,به قَلمـِ: »смa«
™

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
"حافظ"
6 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, گر, ز, دست, زلف, مشکینت, خطایی, رفت, رفت, گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت, ,به قَلمـِ: »смa«
™

ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
"عطـــار"
6 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, عطار, نیشابوری, ای, عجب, دردی, است, دل, را, بس, عجب, عشق, ای عجب دردی است دل را بس عجب, ,به قَلمـِ: »смa«
™
          

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سبز دار
قصد این بستان و این مستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ تست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
شمع جمع خویش را بر هم مزن
قصد این پروانه ی حیران مکن
گرچه رندان خصم روز روشن اند
آنچه می خواهد دل ایشان مکن
کعبه ی اقبال ما این درگه است
کعبه ی امید را ویران مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن
"مولانا"
           
5 / 2 / 1391برچسب: شعر, مولانا, ای, خدا, این, وصل, را, هجران, مکن, ای خدا این وصل را هجران مکن, ,به قَلمـِ: »смa«
™

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم جداسازم خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری
نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
"وحشی"
5 / 2 / 1391برچسب: شعر, ناب, وحشی, من, آن, مرغم, که, افکندم, به, دام, صد, بلا, خود, را, من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را, ,به قَلمـِ: »смa«
™
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
"خیام"
4 / 2 / 1391برچسب: رباعیات خیام, بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟هیچ, شعر, خیام, بنگر, ز, جهان, چه, طرف, بر, بستم, ,به قَلمـِ: »смa«
™

مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن
نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن
3 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, مثل, یک, درنای, زیبا, تا, افق, پرواز, کن, ,به قَلمـِ: »смa«
™

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
"حافظ"
3 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, اگر, نه, باده, غم, دل, ز, یاد, ما, ببرد, , نهیب, حادثه, بنیاد, ما, ز, جا, ببرد,به قَلمـِ: »смa«
™

سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
"حافظ - غزل 379"
3 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل, 379, سرم, خوش, است, و, به, بانگ, بلند, میگویم, سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم, ,به قَلمـِ: »смa«
™
.jpg)
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود.
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال.
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصی موزون .
کاشکی پنجه من
در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.
|
|