مـ َـن نِمیدانَم...

5 PM

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه‌ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
رخت‌ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم


"سهراب سپهری"

 

 



إدامه مَطلب

27 / 3 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,و,چرا,در,قفس,هیچکسی,کرکس,نیست,لب,دریا,برویم,,به قَلمـِ: »смa«

بـ ـ ـاآاد...

2 PM

 

 


در شب کوچک من افسوس

 

 

باد با برگ درختان میعادی دارد

 

 

در شب کوچک من دلهره ویرانی است

 

 

گوش کن

 

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

 

 

من به نومیدی خود معتادم

 

 

گوش کن

 

 

وزش ظلمت را میشنوی؟

 

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

 

 

ماه سرخست و مشوش

 

 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

 

 

ابرها همچون انبوه عزاداران

 

 

لحظه باریدن را گویی منتظرند

 

 

لحظه ای

 

 

و پس از آن هیچ.

 

 

پشت این پنجره

 

 

شب دارد می لرزد

 

 

و زمین دارد باز می ماند از چرخش

 

 

پشت این پنجره یک نامعلوم

 

 

نگران من و توست

 

 

ای سراپایت سبز

 

 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

 

 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

 

 

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

 

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

 

"فروغ فرخزاد"

 

 


دوش دیدَمـ که مَلائکـ ــــــ...

1 PM



دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

 

 

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

 

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

 

 

با من راه نشین باده مستانه زدند

 

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید

 

 

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

 

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

 

 

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

 

 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

 

 

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

 

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

 

 

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

 

کس چون حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

 

 

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

 "حافظ"

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

                                              


27 / 1 / 1391برچسب:شعر,حافظ,دوش,دیدم,که,ملائک,در,میخانه,زدند,به قَلمـِ: »смa«

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ