
ما آزموده ايم در اين شَهـــــــر بَختــــــــــِ خويش..........بيرون كشيد بايَد از اين ورطه رَختــــــــــِ خويش
ما بَخت و اقبال خود را در اين شهر امتحان كرديم ، بايد از اين بيابان بي راه و نشان بار و بنه خود را جمع كنيم ، برويم..
ورطه : بيابان بي راه و نشان
رخت : بار و بنه
از بس كه دستــــــــــ ميگزم و آه ميكشم..........آتش زدم چو گل به تن لختــــــــــ لختــــــــــِ خويش
از بس كه از پشيماني پشتِ دستِ خود را گزيده ام(پَشيمان شده ام) و آهِ حسرت سر داده ام همچو گل سرخ ، جاي جاي دست و بدن خود را قرمز كرده و به ان آتش زده ام..(برگ برگ گل سرخ به تن لخت لخت تشبيه شده ، "از بس كه از پشيماني خود را گاز گرفته ام مثل برگ گل لخت لخت شده" ، و لخته هاي خون تن خود را به گل آتش تشبيه كرده "از آهِ سوزناكم مثل گل آتش شده "
دست گزيدن : پشيمان بودن
لخت لخت : پاره پاره
دوشم ز بُلبُلي چه خوش آمد كه ميسرود..........گل گوش پَهن كرده ز شاخ درختــــــــــِ خويش:
ديشب چه خوشم امد از آواز خواني بلبلي در حاليكه كه گل نيز به سُروده اش گوش فرا داده بود كه ميگفت:
گوش پهن كردن : گوش فرا دادن
كاي دل تو شاد باش كه آن يار تُندخوي..........بسيار تُندروي نشيند ز بختـــــــــِ خويش
كه اي دل خوش باش كه ان يار آتشين مزاج از بختِ بد خود با چهره درهم و اخمو به سر ميبرد
تُندخو : آتشين مزاج
تُندرو : درهم ، اَخمو
خواهي كه سَختـــــــــ و سست بر تو جَهان بگذرد.........بگذر ز عَهدِ سست و سخنهاي سختـــــــــِ خويش
اگر ميخواهي كارهاي مُشكل و آسان دُنيا بر تو به راحتي گذر كنند ، از سست گفتاري و گفتن سخنان ناهنجار دوري كن
عهدِ سُست : پيمان بي دوام
سخنهاي سخت : گفتارهاي ناهنجار و سنگين
گر موج خيز حادثه سَر بر فلكـــــــــ زند..........عارف به آب تر نكند رختــــــــــ و پَختــــــــــِ خويش
اگر امواج رويدادهاي زمانه به فلك هم سركشد ، عارف رخت و لباس خود را از تري و آلودگي حفظ ميكند
پَخت : چيزي مثل "بار" در "كار و بار" در اينجا "رخت و پَخت"
اي حافظ ار مُراد ميسر شُدي مدام..........جَمشيد نيز دور نماندي ز تختــــــــــِ خويش
اي حافظ ، اگر دسترسي به آرزوها آسان بود ، جَمشيد از تاج و تختِ خود دور نميماند(از ضحاك شكست نميخورد)
مراد : آرزو
ميسر : به آساني فراهم شدن
.gif)
دلم رمیدهء لولیوَشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هِزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فِرشته عِشقــ نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به دَرگاهَت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
"حافظ"

از هر طرفی که گوش کردم
آواز و سوال حیرت آمد
!
"حافظ"
26 / 3 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
"حافظ - غزل 22"
7 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل22, چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست, چون, بشنوی, سخن, اهل, دل, مگو, که, خطاست, ,به قَلمـِ: »смa«
™

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
"حافظ"
6 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, گر, ز, دست, زلف, مشکینت, خطایی, رفت, رفت, گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت, ,به قَلمـِ: »смa«
™

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
"حافظ"
3 / 2 / 1391برچسب: اشعار, ناب, اگر, نه, باده, غم, دل, ز, یاد, ما, ببرد, , نهیب, حادثه, بنیاد, ما, ز, جا, ببرد,به قَلمـِ: »смa«
™

سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
"حافظ - غزل 379"
3 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل, 379, سرم, خوش, است, و, به, بانگ, بلند, میگویم, سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم, ,به قَلمـِ: »смa«
™
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است برندی صلاح و تقوی را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما ازین جناب کجا
مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
"غزل شماره 2-حافظ"
***
شرح غزل در ادامه مطلب
28 / 1 / 1391برچسب: شعر, حافظ, صلاح, کار کجا, و, من, خراب, کجا, صلاح کار اجا و من خراب کجا, غزل شماره 2, غزل, شماره, 2, شرح, غزل, معنی, غزل,به قَلمـِ: »смa«
™

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چون حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
"حافظ"

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
حافظ
(غزلیات)
ساقیا برخیز و درده جام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
حافظ
صفحه قبل 2 صفحه بعد
|
|