*خوب بود میتوانستم کاسهء سر خودم را باز بکنم و همهء این تودهء نرم خاکستری پیچ پیچ کلهء خودم را در آورده بیاندازم دور،بیاندازم جلو سگ.
*همه از مرگ میترسند،من از زندگی سمج خودم.
*نه،کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد،خودکشی با بعضیها هست.در خمیره و در سرشت آنهاست،نمیتوانند از دستش بگریزند.این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام،حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم،نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
*اصلاً مرده شور این طبیعت مرا ببرد،حق به جانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است،بعضیها خوش به دنیا می آیند و بعضیها ناخوش.
*افسوس میخوردم ،که چرا به جای آنها نیستم.با خودم فکر میکردم:اینها چقدر خوشبخت بوده اند!...به مرده هایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم.هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود.بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند.
*با خودم میگفتم شاید در دنیا تنها یک کار از من برمی آید: میبایستی بازیگر تئاتر شده باشم!...
..........بقیه در ادامه مطلب..........

گوشوآری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلآس سُرخ همزآد
و به انگشتانم
برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرآنی که به من عاشق بودند،هَنوز
با آن موهآی درهم و گردنهآی باریک و پآهای لاغر
به تبسم های مَعصوم دخترکی میاندیشند
که یک شب او را
باد با خود بُرد

و ميزبان پُرسيد:
قشنگـــــ يعني چه؟
- قشنگـــــ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عِشق ، تنها عِشق
تو را به گرمي يكـــــ سيبـــــ مي كند مأنوس.
و عِشق ، تنها عِشق
مَرا به وُسعتـــــِ اندوه زندگي ها بُرد ،
مَرا رساند به إمكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صِداي خالص اكسير ميدَهد اين نوش...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ،
که شهوت تکرار من ،
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانه ی پر عشق ایستاده ،
سلامی دوباره خواهم داد...
"فروغ فرخزاد"
27 / 3 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, به, آفتاب, سلامی, دوباره, خواهم, داد, به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد, ,به قَلمـِ: »смa«
™

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن
مثل بال حشره را وزن سحر میدانم
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را میشناسم
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که میچیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
"سهراب سپهری"

*به روزها دل مبند*
*روزها به فصل كه ميرسند رنگ عوض ميكنند*
*با شب بمان*
*شب گرچه تاريك است*
*ليكن هميشه يكرنگ است*
*شريعتي*
مـ ـن ميگويم:
*به روزها دل مبند*
*اما روز باش*
*شب گرچه تاريك است و يكرنگ*
*تنها محفلي است براي خفتن خفتندگان*
*خفتگاني كه تمام عمر سياهي شب را در خواب به پايان رسانده و تنها فكر شب را در خفتن دانند*
*بايد روز ميبود تا زندگي در تو جريان يابد*
*بايد روز ميبود تا رنگيني تو ديگران را غرق در تو كند*
*غرق در مشغله تو*
*غرق در فكر تو*
*غرق در ياد تو*
*ياد شب مرده است*
*همچو تاريكي در ظهور نور*
روز بر شب چيرگي دارد..روز پيروزي دارد..روز رنگيني دارد....روز مردم را ميفريبد پس بايد روز بود و همه را در خود غرق كرد..

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم جداسازم خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری
نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
"وحشی"
5 / 2 / 1391برچسب: شعر, ناب, وحشی, من, آن, مرغم, که, افکندم, به, دام, صد, بلا, خود, را, من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را, ,به قَلمـِ: »смa«
™

سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
"حافظ - غزل 379"
3 / 2 / 1391برچسب: شعر, حافظ, غزل, 379, سرم, خوش, است, و, به, بانگ, بلند, میگویم, سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم, ,به قَلمـِ: »смa«
™
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
"حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
"فروغ فرخزاد"
26 / 1 / 1391برچسب: شعر, اشعار, ناب, حمید, مصدق, فروغ, فرخزاد, تو, به, من, خندیدی,به قَلمـِ: »смa«
™
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
|
|