
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
رختها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
"سهراب سپهری"
27 / 3 / 1391برچسب: شعر, سهراب, سپهری, و, چرا, در, قفس, هیچکسی, کرکس, نیست, لب, دریا, برویم, ,به قَلمـِ: »смa«
™

و امروز
بی تو در کناری دیگر
گوشه ای دیگر از این تخت ِ سپید
در انتظار هجوم بی بُعد و بی اِنکار ثانیه های خوشبختی
به انتظارَت نشسته ام..
تا بیایی
بی تکرار
بی اِبهام
و بی رَفتنی دوباره
و بمانی
با هُجومی هَمیشگی
بر تیکْ تاکِ دِلخراش ثانیه های نبودنت
و ببخشی از آتش جاودانیَت
با تکرار گرمای نفسهایَت
بر تَن سَرد و عُریان من
و ذوب گردانی اِنجمادِ لحظه های تاریکی
و با بودنَت
زنده گَردانی
ببویی
وببوسی
بی رَفتنی دوباره
با مَرگِ انتظار
در تکرار سالها که گذشت,,برای ماندن
27 / 3 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ،
که شهوت تکرار من ،
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد
می آیم ، می آیم ، می آیم
با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
می آیم ، می آیم ، می آیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانه ی پر عشق ایستاده ،
سلامی دوباره خواهم داد...
"فروغ فرخزاد"
27 / 3 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, به, آفتاب, سلامی, دوباره, خواهم, داد, به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد, ,به قَلمـِ: »смa«
™

از هر طرفی که گوش کردم
آواز و سوال حیرت آمد
!
"حافظ"
26 / 3 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™

مينوازم از باد
مي نوازم از راه
مينوازم از عشق
از سكون
از مرگِ تپشِ خاطره ها
از تبلور
از بلوغِ خورشيد
از حجمِ بي بُعد و پر از روشنيِ تاريكي
از صداي خفه و فريادِ دگر انديشِ اندشه ها
مينوازم از مِه
از خفقان و وزش سرماي يخ زدگان
از باد
از امواجِ خروشانِ كُشنده در دلِ چشمه ي ماه
از سخن گفتن و انديشه کهنه و مرده ی ماه
از نگاهِ عبوس در دلِ قرنِ بلند
از فريبِ رخِ مهتاب ته مرداب ها
مردابِ پر از چلچله ي گوش خراشِ وزقِ خاطره ها
از مرگ
مينوازم تا كه بربندم وزْ وزِ انديشه
هاي هاي گونه
جيغ جيغ بوسه
كنش و واكنشـِ زندگي و بودن و مرگ
بوسه و نفرت و عشق...
15 / 3 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™

من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن
مثل بال حشره را وزن سحر میدانم
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را میشناسم
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که میچیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
"سهراب سپهری"

*به روزها دل مبند*
*روزها به فصل كه ميرسند رنگ عوض ميكنند*
*با شب بمان*
*شب گرچه تاريك است*
*ليكن هميشه يكرنگ است*
*شريعتي*
مـ ـن ميگويم:
*به روزها دل مبند*
*اما روز باش*
*شب گرچه تاريك است و يكرنگ*
*تنها محفلي است براي خفتن خفتندگان*
*خفتگاني كه تمام عمر سياهي شب را در خواب به پايان رسانده و تنها فكر شب را در خفتن دانند*
*بايد روز ميبود تا زندگي در تو جريان يابد*
*بايد روز ميبود تا رنگيني تو ديگران را غرق در تو كند*
*غرق در مشغله تو*
*غرق در فكر تو*
*غرق در ياد تو*
*ياد شب مرده است*
*همچو تاريكي در ظهور نور*
روز بر شب چيرگي دارد..روز پيروزي دارد..روز رنگيني دارد....روز مردم را ميفريبد پس بايد روز بود و همه را در خود غرق كرد..

آمد موج الست كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست
20 / 2 / 1391برچسب: ,به قَلمـِ: »смa«
™

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچكسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مينگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
"سهراب سپهری"

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
.
.
9 / 2 / 1391برچسب: شعر, فروغ, فرخزاد, زندگی, آه ای زندگی منم که هنوز, آه, ای, زندگی, منم, که, هنوز, ,به قَلمـِ: »смa«
™
صفحه قبل 1 2 3 5 ... 9 صفحه بعد
|
|